176

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من کوبی زمین من به سر آسمان من درمان نخواستم ز تو من درد خواستم یک درد ماندگار! بلایت به جان من می سوزم از تبی که دماسنج عشق را از هُرم خود گداخته زیر زبان من تشخیص درد من به دل خود حواله کن آه ای طبیب درد جوان من! نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را تا خون بَدَل به باده شود در رگان من گفتی غریب شهر منی این چه غربت است کاین شهر از تو می شنود داستان من! خاکستری است شهر من آری و من در آن آن مجمری که آتش زرتشت از آن من زین پیش

175

گلدانی از بنفشه و از یاس خالی ام زردم، دچار حادثه ی خشکسالی ام از روی رف به گوشه ی دالان رسیده ام روزی بلور بودم و حالا سفالی ام هروقت نامه داد و سراغ مرا گرفت بی لحظه ای درنگ نوشتم كه: عالی ام! يعنی نخواستم كه بفهمد نشسته است بغضی بزرگ پشت نگاه سؤالی ام حاﻻ نوشته است می آيد به ديدنم! گفته است: "تا اشاره كنی آن حوالی ام" حاﻻ!. كه كعبه ام من و در هر قبيله ای جاری شده ست زمزمه ای از زﻻلی ام! گفته ست: "هاجر! ای زن فرمان پذیر من! بی تو اسیر ساره ی حالی به

174

مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟ که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید « هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد - و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار

173

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری که نوع عاشقان

172

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟ چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد ؟ زمان به دست تو پایان من نوشت آری مسیر واقعه این بار ، از این سیاق افتاد دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد خلاف منطق معمول عشق بود انگار میان ما دو موازی که انطباق افتاد جهان برای همیشه ، سیاه بر تن کرد شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن

171

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت امید عافیتم بود روزگار نخواست قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت زهی بخیل ستمگر که هرچه داد به من به تیغ بازستاند و به تازیانه گرفت چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

170

باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله در هم است گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند گویا عزای اشرف اولاد آدم

169

چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟ به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو

168

ای پریزاده و افسانه تو را گم کردم آشنایِ من و بیگانه تو را گم کردم عشق! ای شاهدِ آن نیمه‌شبِ بارانی در همان کوچه، همان خانه تو را گم کردم در همان لحظه، همان ثانیه‌ی بی‌تابی با همان حالِ غریبانه تو را گم کردم دلم از پایه فرو ریخت پس از رفتنِ تو گنجِ در خانه‌ی ویرانه! تو را گم کردم شانه‌ام از غمِ بی هم‌نفسی می‌لرزد هم‌نفس! بر سرِ این شانه تو را گم کردم "تا جنون فاصله‌ای نیست از این‌جا که منم" ای قرارِ دلِ دیوانه تو را گم کردم آه، ای لحظه‌ی زیبای سرودن از تو!

167

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من بغضی میان حنجره جا مانده بود و من با آن همه غریو و غرور پلنگی ام یک دره انعکاس صدا مانده بود و من بر خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من هم آب توبه بود در آن خانه هم شراب اخلاص در کنار ریا مانده بود و من ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید تردیدها و دغدغه ها مانده بود و من تا شیشه مشبک پرهیز بشکند سنگی در آستین خطا مانده بود و من می رفت دل به سمت وسوسه اما هنوز هم یک پرده از حریر حیا مانده بود

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

منوتو نیوز ابوالقاسم کریمی(Abolghasem Karimi) تولید کننده انواع تابلو دانلود بازی جدید اموزش های جهان جویا باش ، دلنوشته های یک پدر ابر و باد روزا بلاگ